لحظه عاشقی...
آن لحظه که درآن نبود هیچ مجالی؛
حتی نبود ثانیه ای هیچ خیالی؛
آن لحظه منم مست می و شور تو یارا؛
آن لحظه منم گوش به دستور تو یارا؛
من خسته ز ایام بدم مهر تو دیدم؛
سرمست می و جام بدم چهر تو دیدم؛
مستی ز سرم رفت به ایمای تو یارا؛
دل محو سراپرده و سیمای تو یارا؛
لبخند تو شد زندگی من به نگاهی؛
آغازگه بندگی من به نگاهی؛
من هر نفسی در طلب موی تو گشتم؛
در هرنفسی خیره به گیسوی تو گشتم؛
سرگشته و حیران به خم موی تو گشتم؛
مستانه و رقصان به ره کوی تو گشتم؛
دریاب مرا غرق به محراب تو هستم؛
دریاب که در سجده مهتاب تو هستم؛
برخیز که بر هر قدمت بوسه نهم باز؛
از سجده شوم بر علمت بوسه نهم باز؛
دستم به علم،دیده به چشمان تو دوزم؛
سر در ره حق دست به دامان تو دوزم؛
من هر نفسی چهره ز امید کشیدم؛
خود سوختم و درد ز نومید کشیدم؛
تا سرو سمینم به ره عشق بدیدم؛
در سایه ی قربش می توحید چشیدم؛
من عشق ز مژگان خمینش طلبیدم؛
در عمق طلب، میل به جاوید دمیدم؛
آخر به تمنای وصالش نرسیدم؛
خود، تیغ به سرمستی و امید کشیدم؛
یارا تو مجالی که به کوی ات بنشینم؛
در قبله گه عشق به سوی ات بنشینم؛
در سجده روم،خاک شوم مهر تو بینم؛
معشوق شوم،پاک شوم عشق تو بینم؛